لغت نامه دهخدا
چنین گفت داننده دل برهمن
که مرگی جدائی است جان را ز تن.اسدی ( گرشاسب نامه ص 236 ).چو مرگی ز تن برگشایدش بند
ز دوگونه افتد به رنج و گزند.اسدی ( گرشاسب نامه ص 236 ).بپرسید بازش که مرگی چه چیز
همان مرده از چند گونه است نیز.اسدی ( گرشاسب نامه ص 236 ).در این سرای ببیند چو اندرو آمد
که این سرای ز مرگی دری دگر دارد.ناصرخسرو.کند چو گرم کند پاره عقاب صفت
عقاب مرگی گردد سنان او پرواز.مسعودسعد.گردش آسمان دایره وار
گاه آرد خزان و گاه بهار
دیده ای را زند ز انده نیش
جگری را خلد ز مرگی خار.مسعودسعد.دنیاکه در او زنده دلی را مرگیست
نشو گل عیش من ز اندک برگیست.بدیعترکو.سفر نکردن از آن کشور از گران جانی است
که مرگی دل و قحط غذای روحانی است.میرزا صائب.- امثال :
ما که خوردیم سیر و پر، مرگی بیفتد توی لر، قجر بمیرد گر و گر.
|| آثار مرگ :
چو آگاهی کشتن او رسید
به شاه جهان مرگی آمد پدید.دقیقی.|| وبا. ( غیاث ). وبا که عبارت از فساد هواست و طاعون و در این صورت معنی ترکیبی آن منسوب به مرگ باشد. ( آنندراج ). حمام. ( مهذب الاسماء ). مرگامرگی. مرگامرگ. تبوق. مرض عام : خبرآمدش [ عمر ] که بیماری بشام اندر زیاده شد و مرگی سخت تر شد. عمر بایستاد هم بدین منزل و با مردمان مشورت کرد. ( ترجمه طبری بلعمی ). ایشان از شام برفتند وپیش او باز آمدند بدین منزل و او را بگفتند که این بیماری سخت تر شده و مرگی بیشتر شده. ( ترجمه طبری بلعمی ). قحطی صعب پدید آمد اندر ولایت سیستان و بست و مرگی بسیار بود چنانکه تجار و بزرگان و خداوندان نعمت بسیار بمردند. ( تاریخ سیستان ). خشک شدن هیرمند وقحط و مرگی. ( تاریخ سیستان ص 186 ).