لغت نامه دهخدا مسکینی. [ م ِ ] ( حامص ) مسکین بودن. فقر. درویشی. بی چیزی : براین آستان عجز و مسکینیت به از طاعت و خویشتن بینیت.سعدی ( بوستان ).گر دشمن من به دوستی بگزینی مسکین چه کند با تو بجز مسکینی.سعدی ( رباعیات ).