مسکینی

لغت نامه دهخدا

مسکینی. [ م ِ ] ( حامص ) مسکین بودن. فقر. درویشی. بی چیزی :
براین آستان عجز و مسکینیت
به از طاعت و خویشتن بینیت.سعدی ( بوستان ).گر دشمن من به دوستی بگزینی
مسکین چه کند با تو بجز مسکینی.سعدی ( رباعیات ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم