مستنصر با

لغت نامه دهخدا

مستنصر با. [ م ُ ت َ ص ِ رُ بِل ْ لاه ] ( اِخ ) ( الَ... ) ابراهیم بن احمدبن ابی بکر، مکنی به ابواسحاق ، چهاردهمین تن از بنی حفص در مغرب. رجوع به ابواسحاق حفصی شود.
مستنصر با. [ م ُ ت َص ِ رُ بِل ْ لاه ] ( اِخ ) ( الَ... ) احمدبن ابراهیم بن علی ، مکنی به ابوالعباس ، از امرای مرینی در مغرب. اوبه سال 757 هَ. ق. متولد شد و به سال 776 با وی بیعت شد و تا سال 786 حکومت را در دست داشت. در این سال بازداشت شد و در سال 789 دیگر بار با وی بیعت شد وتا 796 هَ. ق. حکومت را بدست داشت لذا او را ملقب به ذی الدولتین کرده اند. ( از الاعلام زرکلی ج 1 ص 84 ).
مستنصر با. [ م ُ ت َ ص ِ رُ بِل ْ لاه ] ( اِخ ) ( الَ... ) احمدبن عبدالملک بن احمدبن هود جذامی ، از ملوک آل هود در اندلس. وی به سال 513 هَ. ق. بعد از پدرش عبدالملک حاکم سرقسطه شد و با الفونس هفتم درگیریهای شدیدی داشت و به سال 536 در طلیطله درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ج 1 ص 157 ).
مستنصر با. [ م ُ ت َ ص ِ رُ بِل ْ لاه ] ( اِخ ) ( الَ... ) احمدبن محمدبن ناصر، مکنی به ابوالقاسم ، نخستین خلیفه عباسی در مصر. او سه سال پس از انقراض سلسله عباسیان در عراق وارد مصرشد. و در سال 659 هَ. ق. الملک الظاهر بیبرس بندقداری با او به خلافت بیعت کرد و لقب المستنصر به وی داد و در حقیقت وی بظاهر خلیفه بود و کار حکومت را در دست نداشت. الظاهر پس از اندکی او را با سپاهی روانه بغداد کرد تا آنجا را از مغولان بازستاند ولی در این جنگ کشته شد ( سال 660 ). او را سی و هشتمین خلیفه عباسی نیز بشمار آرند. ( از الاعلام زرکلی ج 1 ص 211 ).
مستنصر با. [ م ُ ت َ ص ِ رُ بِل ْ لاه ] ( اِخ ) ( الَ... ) حسن بن یحیی بن علی بن حمود، از خلفای حمودی در اندلس. نخست امیر سبته بود و به سال 431 هَ. ق. بعد از درگذشت عمش با وی بیعت شد و در سال 434 هَ. ق. درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ج 2 ص 241 ).
مستنصر با. [ م ُ ت َ ص ِ رُ بِل ْ لاه ] ( اِخ ) ( الَ... ) حکم بن عبدالرحمان بن محمدبن عبداﷲ. نهمین خلیفه اموی در اندلس. رجوع به حکم المستنصر شود.
مستنصر با. [ م ُ ت َ ص ِ رُ بِل ْ لاه ] ( اِخ ) ( الَ... ) عبدالعزیزبن احمدبن ابراهیم مکنی به ابوفارس و مشهور به المستنصر ثانی ، از ملوک مرینی در مغرب اقصی. به سال 796 هَ. ق. بعد از درگذشت پدرش المستنصر اول با وی بیعت شد و در سال 799 هَ. ق. در فاس درگذشت. ( از الاعلام زرکلی ج 4 ص 137 ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم