مان

لغت نامه دهخدا

مان. ( اِ ) خانه را گویند و نیز خان و مان اتباع است. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ، ص 397 ). به معنی خانه باشد که عربان بیت خوانند. ( برهان ). خانه. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). پهلوی ، مان ( خانه ، مسکن ) پارسی باستان ، مانیا ( خانه ، سرای ). در پهلوی به جای نمانه اوستایی کلمه مان ( خانه ) را به کار برده اند. مانیشن ، مانیشت ( منزل )، مانپان ، مانیستن ، مانیشتن ( منزل کردن ). و «ماندن » فارسی نیز ازهمین ریشه است. ( حاشیه برهان چ معین ) :
که چون او بدین جای مهمان رسد
بدین بینوا میهن ومان رسد...فردوسی.که شاه جهان است مهمان تو
بدین بینوا میهن و مان تو.فردوسی.همه پادشاهید برمان خویش
نگهبان مرز و نگهبان کیش.فردوسی.تا در این باغ و در این خان و در این مان منند
دارم اندرسرشان سبز کشیده سلبی.منوچهری.چو آمد برمیهن و مان خویش
ببردش به صد لابه مهمان خویش.اسدی. || اسباب و ضروریات خانه را نیز گویند. ( برهان ). اسباب خانه. ( آنندراج ). اسباب خانه و اثاث البیت. ( ناظم الاطباء ).اثاثه خانه. اثاث البیت. ( فرهنگ فارسی معین ) :
نه خان و نه مان و نه بوم و نژاد
یکی شهریاری میان پر زباد.فردوسی.بسا پیاده که در خدمت تو گشت سوار
بسا غریب که از تو به خان رسید و به مان.فرخی.پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکندمرا با شما ز خان و زمان.فرخی.شاعران را ز توزر و شاعران را ز تو سیم
شاعران را ز تو خان و شاعران را ز تو مان.فرخی.من آن رندم که نامم بی قلندر
نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر.باباطاهر ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).در جسم من جان دگر درخان من مان دگر.مولوی ( از آنندراج ).چه شد چه بود و چه افتاد این چنین ناگه
به اختیار جدا گشته ای ز خان و ز مان.سلمان ساوجی.- خانمان . رجوع به همین مدخل شود.
- خان و مان . رجوع به همین مدخل شود.
|| خداوند و آغا. ( ناظم الاطباء ). آقا. ارباب. ( از فرهنگ جانسون ). || اهل و عیال و خاندان. || مال موروثی و میراث. || غم و ملال و بیماری. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ). || ( فعل امر ) فعل امر بر گذاشتن و ماندن هم هست یعنی بگذار و باش و بمان. ( برهان ). و رجوع به ماندن شود. || ( پسوند ) بصورت پسوند در کلمات مرکب به معنی خانه و محل و جای : دودمان. گرزمان. کشتمان. ( فرهنگ فارسی معین ). از ریشه دمانه در گاتها، و نمانه در دیگر بخشهای اوستا و پهلوی «مان » به معنی خانه. ( از حاشیه برهان چ معین ). || در بعضی از کلمات مرکب آید و معنی منش و اندیشه دهد: پژمان. پشیمان. رادمان. شادمان. قهرمان. ( فرهنگ فارسی معین ). مان = من ، از اوستایی منه . پهلوی منیتن ( اندیشیدن )؛ نریمان. ( از حاشیه برهان چ معین ). || پسوند سازنده اسم معنی از ریشه فعل : زایمان. سازمان. ( حاشیه برهان چ معین ). چایمان. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || پسوند سازنده اسم معنی از مصدر مرخم : دوختمان. ریدمان. || پسوند سازنده اسم ذات از مصدر مرخم : ساختمان. ( حاشیه برهان چ معین ). || ( نف ) شبه و مثل و مانند را گویند. ( برهان ). به معنی مانند نیز آمده. ( فرهنگ رشیدی )( آنندراج ). از مصدر «مانستن و ماندن » به آخر کلمه پیوندد به معنی ماننده : شیرمان. ( فرهنگ فارسی معین ) :

فرهنگ معین

[ په . ] ۱ - (اِ. ) اسباب و اثاثیه خانه . ۲ - مثل و مانند. ۳ - خانه . ۴ - (پس . ) به صورت پسوند در کلمات مرکب آید و به معنی محل ، جا و خانه : دودمان . ۵ - در بعضی کلمات به معنی «منش » و «اندیشه » آید: شادمان ، قهرمان . ۶ - از ریشه فعل اسم معنی (اسم مصدر ) م

فرهنگ عمید

ضمیر متصل اول شخص جمع: کتابمان.
= ماندن۱
= ماندن۲
هریک از مواد غلیظ و خوش طعمی که به طور طبیعی یا بر اثر گزش حشرات یا با ایجاد شکاف از تنۀ بعضی درختان یا گیاهان می تراود، مانندِ ترنجبین، شیرخشت، و بیدخشت.
۱. خانه، سرای: چو آمد بر میهن و مان خویش / ببردش به صد لابه مهمان خویش (اسدی: ۲۰۵ ).
۲. اسباب خانه

فرهنگ فارسی

هاینریش داستان نویس آلمانی ( و. لوبک ۱۸۷۱ - ق. ۱۹۵٠م . ) . وی برادر توماس - مان است و معروفترین داستانش : [ پروفسور اونرات ] میباشد .
خانه، سرای، اسباب خانه(خان ومان )، نظیر، مثل، مانند
( فعل ) دوم شخص مفرد امر حاضر از ماندن توقف کن . بمان .
بر تهیگاه یا برناف زدن و رسیدن به آن پرهیز کردن و ترسیدن

ویکی واژه

(قدیم): به معنی خانواده، خاندان همراه با نوکرها و کلفت‌ها؛ خانمان، دودمان.
مِاْنِ: در گویش گنابادی یعنی متعلق به ما ، متعلق به من ، مال ما ، در ملکیت ما.
اسباب و اثاثیه خانه.
مثل و مانند.
به صورت پسوند در کلمات مرکب آید و به معنی محل، جا و خانه و دودمان.
در بعضی کلمات به معنی منش و اندیشه آید: شادمان، قهرمان.
از ریشه فعل اسم معنی اسم مصدر می‌سازد: زایمان، سازمان.
از مصدر مرخم اسم ذات می‌سازد: ساختمان.
در ضمیر شخصی متصل اول شخص جمع: الف- در حالت اضافی (ملکی): کتابمان. ب- در حالت مفعولی: گفتمان (به ما گفت).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم