لغت نامه دهخدا
- پاک شدن از عیب و عوار یا وام و جز آن ؛ برائت :
شهان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه.فرخی. || سترده شدن. محو شدن. محو گشتن.انطماس. انمحاء. زدوده شدن. زایل شدن :
جهان زیر فرمان ضحاک شد
ز هر نامه ای نام جم پاک شد.اسدی.انجلاء. پاک شدن آفتاب. پاک شدن ماه. || منزه بودن. تبارک. تقدس. ( زوزنی )( تاج المصادر بیهقی ). || از حیض برآمدن زن. قطع شدن خون حیض ماهیانه در وقتی که زن هنوز به سن یأس نرسیده است. اقراء. تعلّی. ( تاج المصادر بیهقی ). تعلی ؛ پاک شدن زن از نفاس. ( زوزنی ).