پرنهیب

لغت نامه دهخدا

پرنهیب. [ پ ُ ن ِ / ن َ ] ( ص مرکب ) پرترس. پربیم. پرتشویش. پراضطراب :
از آن خواب کز روزگار دراز
بدید و ز هر کس همی داشت راز
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کامد بتنگی نشیب.فردوسی.چو بنمود رخ آفتاب از نشیب
دل موبد از شاه شد پرنهیب
که شاه جهان برنخیزد ز خواب...فردوسی.بدان شادمانی و آن فرّ و زیب
چرا شد دل روشنت پرنهیب.فردوسی.بیامد گریزان و دل پرنهیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب.فردوسی.ز بالا چو برق آمد اندر نشیب
دل از مردن گستهم پرنهیب.فردوسی.ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کامد بتنگی نشیب.فردوسی.از آن آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت و بند و فریب.فردوسی.دلش پرنهیب است و پرخون جگر
ز بس درد و تیمار چندین پسر.فردوسی.بدان برز و بالا ز بیم نشیب
دلش ز آفریدون شده پرنهیب.فردوسی.دلم گشت از آن خواب بد پرنهیب
ز بالا بدیدم نشان نشیب.فردوسی.

فرهنگ عمید

پرترس وبیم، پرهراس: بدان شادمانی و آن فرّوزیب / چرا شد دل روشنت پرنهیب (فردوسی: ۷/۸۷ ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) پر ترس پر بیم پر تشویش پر اضطراب .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم