یکتاه

لغت نامه دهخدا

یکتاه. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) یک لا. ( یادداشت مؤلف ). یکتا. یک تو :
چون سنایی در وفا و بندگیش
تا ابد چرخ دوتا یکتاه باد.سنائی. || یکرویه. یک جهت. متحد :
شناسی به نزدیک من جاهشان
زبان و دل و رای یکتاهشان.فردوسی. || راست. مستقیم :
اقرار می کند دو جهان بر یگانگیش
یکتاه پشت عالمیان بردرش دوتا.سعدی.و رجوع به یکتا و یکتای شود.
- یکتاه کردن دل ؛ یکتا کردن دل. یک جهت کردن دل. صافی کردن دل :
ز کار خود تو را آگاه کردم
به پیکار تو دل یکتاه کردم.( ویس و رامین ).و رجوع به ترکیب یکتا کردن دل ذیل مدخل یکتا شود.

فرهنگ عمید

۱. یکتا، یگانه.
۲. یکرو، بی ریا: با تو یکروی شد جهان در روی / با تو یکتاه شد سپهر دوتاه (مسعودسعد: ۳۹۶ ).
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم