کار داشتن

لغت نامه دهخدا

کار داشتن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) عمده و اصل و مهم بودن. اصل کار بودن :
کار کن کار،بگذر از گفتار
کاندرین راه کار دارد کار .سنائی. || با کسی معامله داشتن. ( آنندراج ). پرداختن به کسی یا چیزی :
خردمند با اهل دنیا برغبت
نه صحبت نه کار و نه یاوار دارد.ناصرخسرو.چنان فتنه با حسن صورت نگار
که با حسن صورت ندارند کار.سعدی ( بوستان ).نگفته ندارد کسی با تو کار
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار.سعدی ( گلستان ).دشنام همی دهی به سعدی
من با دو لب تو کار دارم.سعدی ( طیبات ).ما را همیشه چون دل ما بیقرار داشت
خط گر نمیرسید بما حال کار داشت.میرزا رضی دانش ( از آنندراج ).ذوق حسنش بر تماشای گل رخسار داشت
گر نمیبردند زود آئینه با خود کار داشت.نورالدین ظهوری ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - مشغول کاری بودن : [ الان من کار دارم نمیتوانم بیایم ] . ۲ - صاحب شغلی بودن . ۳ - عمده بودن مهم بودن اصل کار بودن : [ کار کن کار بگذراز گفتار کاندرین راه کار دارد کار ] . ( سنائی ) یا کار داشتن با کار داشتن . معامله داشتن با وی سر و کار داشتن بااو : [ نگفته ندارد کسی با تو کار ولیکن چو گفتی دلیلش بیار ] . ( گلستان )
عمده و اصل و مهم بودن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم