فذلک

لغت نامه دهخدا

فذلک. [ ف َ ذا ل ِ ] ( ع اِ مرکب ) مأخوذ از تازی ، باقی و بقیه چیزی. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج از شرح خاقانی ). و به اصطلاح اهل حساب ، جمع بعد از تفصیل. ( آنندراج از شرح خاقانی و مؤید ). به اصطلاح اهل دفتر، جمع حساب پس از تفصیل. ( ناظم الاطباء ) :
با حسابم خوش ار فذلکم اوست
نی غلام مقر چو مالکم اوست.سنائی.کبری شمر ممالک این سبز بارگاه
صغری شمر فذلک این تیره خاکدان.خاقانی.تا حشر فذلک بقا باد
توقیع تو دادگستران را.خاقانی. || در کلام علما بمعنی اجمال فصل است. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).
- فذلک شدن ؛ منقضی شدن. سپری شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
فذلک شد شمار خدمت من
بر او از جملگی و گیج گیجی.سوزنی.رجوع به فذالک شود.

فرهنگ عمید

۱. خلاصه ای که پس از جمع و تفریق حساب در پایان آن نوشته می شد: در نواحی نه گاو ماند و نه کشت / دخل را کس فذلکی ننوشت (نظامی۴: ۷۱۷ ).
۲. [مجاز] خلاصه و چکیدۀ چیزی، به ویژه سخن.
۳. [مجاز] نتیجه، ماحصل.
۴. [مجاز] عاقبت: ما همان مرغیم خاقانی که ما را روزگار / می دواند واین دویدن را فذلک کشتن است (خاقانی: ۸۳۷ ).

فرهنگ فارسی

ماخوذ از تازی باقی و بقیه چیزی .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم