فدم

لغت نامه دهخدا

فدم. [ ف َ ] ( ع ص ) گنگلاج. ( منتهی الارب ). گران زبان. ( دستوراللغه ). درمانده در سخن از کندی و کمی فهم و هوش. ( از اقرب الموارد ). بعیدالفطنة. ( اقرب الموارد از مصباح ). || مرد گول درشت بدخوی. ( منتهی الارب ). مرد درشتخوی احمق. ( اقرب الموارد ). ج ، فِدام. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || سرخ سیررنگ.( منتهی الارب ). سرخ سیررنگ. آنچه سرخی آن شدید نباشد. || خبز فدم ؛ نان سفت. ( اقرب الموارد ).
فدم. [ ف َ ] ( ع مص ) دهان بند نهادن بر دهن. ( منتهی الارب ). || فدام بر ابریق نهادن. ( اقرب الموارد ). رجوع به فدام شود.

فرهنگ فارسی

دهان بند نهادن بر دهن . یا فدام بر ابریق نهادن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم