دل گرانی

لغت نامه دهخدا

دلگرانی. [ دِ گ ِ ] ( حامص مرکب ) حالت و چگونگی دلگران. دلگران بودن. رنجیدگی. آزردگی. ( ناظم الاطباء ). عتاب. رنجش. کدورت. کینه :
هر آن دلگرانی کز آن داشتم
بدین ای پسر از تو بگذاشتم.شمسی ( یوسف و زلیخا ).اگر چند زو مهربانی نداشت
بجز درد و جز دلگرانی نداشت.شمسی ( یوسف و زلیخا ).ندیدم در تو بوی مهربانی
بجز گردنکشی ودلگرانی.نظامی.- دلگرانی کردن ؛ عتاب کردن. بی مهری کردن. تکدر نشان دادن :
تو با او چنین بدزبانی کنی
چنین تندی و دلگرانی کنی.فردوسی.چو لختی دلگرانی کرد بر زرد
کلید دزگه از موزه برآورد.( ویس و رامین ).بترسم از قضای آسمانی
نیارم کرد بر تو دلگرانی.( ویس و رامین ).- || رنجیدگی نشان دادن. آزرده خاطری :
به دل بر مگر دلگرانی کند
به ایزد دعاها نهانی کند.شمسی ( یوسف و زلیخا ).- || اضطراب کردن. ناآرامی کردن :
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد.سعدی.- دلگرانی نمودن ؛ عتاب نمودن :
همانم من که بودم تو همانی
چرا بر من نمایی دلگرانی.( ویس و رامین ).

فرهنگ عمید

آزردگی، رنجیدگی.

فرهنگ فارسی

۱ - رنجیدگی آزردگی . ۲ - بی میلی عدم رغبت .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم