زبان بریده

لغت نامه دهخدا

زبان بریده. [ زَ ب ُ دَ /دِ ] ( ن مف مرکب ) خاموش. ( آنندراج ). خاموش و ساکت شده. ( ناظم الاطباء ). ملسون. ( منتهی الارب ) :
آویخته کی بدی ترازو
گرزانکه زبان بریده بودی.خاقانی.حالی که بهم رسیده گشتند
چون صبح زبان بریده گشتند.نظامی ( الحاقی ).زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.سعدی.کلک زبان بریده حافظ به کس نگفت
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد.حافظ. || بجای نفرین بکار میرودبمعنی گنگ شده. لال شده مانند: زبانم لال ( یا ) زبانش لال :
هر بد که گفت دشمن در حق ما شنیدی
یارب که مدعی را بادا زبان بریده.حافظ.

فرهنگ عمید

۱. آن که زبانش را بریده باشند، بی زبان.
۲. [مجاز] خاموش، ساکت، کسی که حرف نزند و همیشه خاموش باشد، زبان بسته.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه زبانش را قطع کرده باشند . ۲ - آنکه سخن نگوید و خاموش بماند خاموش زبان بسته ساکت صامت.
خاموش به جای نفرین بکار می رود
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم