زبان بسته

لغت نامه دهخدا

زبان بسته. [ زَ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب )خاموش. ساکت. غیر ناطق. ( ناظم الاطباء ) :
باده گیران زبان بسته گشادند زبان
باده خواران پراکنده نشستند بهم.فرخی.چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود.( بوستان ).تو دانی ضمیر زبان بستگان
تو مرهم نهی بر دل خستگان.( بوستان ).بهائم خموشند و گویا بشر
زبان بسته بهتر که گویا بشر.سعدی. || غیرناطق. حیوان. ( ناظم الاطباء ). و این کلمه ای است که از راه رقت و شفقت گویند: امروز حیوان زبان بسته را آب نداده است : اگر ما مستحق عذابیم این چهار پایان زبان بسته بی گناه اند. ( قصص الانبیاء ص 136 ).
بمرغ زبان بسته آواز ده
که پرواز پارینه را بازده.نظامی. || کودک که هنوز سخن گفتن نتواند :
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد بجوفت ز ناف.سعدی ( بوستان ).|| مجازاً، مردی احمق و گول. || گنگ. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. خاموش، ساکت: بهایم خموشند و گویا بشر / زبان بسته بهتر که گویا به شر (سعدی۱: ۱۵۵ )، تو دانی ضمیر زبان بستگان / تو مرهم نهی بر دل خستگان (سعدی۱: ۱۹۸ ).
۲. گنگ، بی زبان.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - خاموش ساکت صامت . ۲ - لال گنگ .
غیر ناطق حیوان کودکی که هنوز سخن گفتن نتواند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال کارت فال کارت فال راز فال راز فال آرزو فال آرزو فال چای فال چای