خاست

لغت نامه دهخدا

خاست. ( مص مرخم ) بهمرسیدن. پیدا شدن. آمدن. ( آنندراج ) : مرا هوس بازرگانی خاست بسبب تماشای دریا. ( مجمل التواریخ و القصص ). || بلند شدن. مقابل نشستن. قیام کردن. مرتفع شدن. || سوم شخص ماضی از خاستن مرادف برخاست یعنی برطرف شد : نزاع برخاست یعنی نزاع برطرف شد. دشمنی برخاست یعنی دشمنی مرتفع شد، صلح برقرار گردید. حکم از او برخاست و کنایه از دیوانه شدن یا مردن است. بطور کلی هر موردی که شخص متکیف بکیفیتی شود که از تحت حکمی خارج گردداین اصطلاح بر او صادق می آید: روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست. ( مجمل التواریخ و القصص ). || بیدار شدن. رختخواب ترک کردن :
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بودن ای شهریار.فردوسی.بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند و زین کار چه خواست.ناصرخسرو.
خاست. ( اِخ ) شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ. ( ازمعجم البلدان ج 3 ص 388 ). منسوب به این نقطه خاستی است. ( الانساب سمعانی ). در حدودالعالم ( ضمیمه گاهنامه سال 1312 ) در ص 69 ذیل ناحیت ماوراءالنهر آید: «شهرکهائی اند بر حد فرغانه و ایلاق ، سامی سبرک ، شهرکی است خرم و آبادان ، برفکسوم ، حنح ، خاس ، شهرکهائی اند باکشت و برز بسیار» - انتهی. شاید خاس همین خاست باشد. در حواشی تاریخ سیستان مصحح از این ناحیت اسم برده و آن را در حدود سیستان تا غزنه حدس زده است. ( تاریخ سیستان ص 339 ) : ابوالقاسم بعد از مفارقت ابوعلی با گوشه ای نشست تا رایات ناصرالدین به خاست رسید، روی به خدمت نهاد. ( تاریخ یمینی نسخه خطی ).

فرهنگ عمید

۱. = خاستن
۲. خاستن، بلند شدن، برپا شدن.

فرهنگ فارسی

( مصدر اسم ) عمل خاستن خفت و خاست.
شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ. منسوب به این نقطه خاستی است.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تک نیت فال تک نیت فال نخود فال نخود فال انبیا فال انبیا فال تماس فال تماس