بلع

لغت نامه دهخدا

بلع. [ ب َ ] ( ع مص ) فروبردن از حلق. ( از منتهی الارب ). فروخوردن. ( دهار ). فروواریدن. ( المصادر زوزنی ).فروبردن چیزی را به گلو. ( غیاث ) ( آنندراج ). فروبردن چیزی را از راه گلو به داخل شکم بدون جویدن. ( از اقرب الموارد ). ابتلاع. فرودادن. بلعیدن. بلع کردن. اوباردن. اوباریدن. اوباشتن. تو دادن. بنگش. نواریدن.
بلع. [ ب َ ] ( ع ص ) رجل بلع؛ مردی که گویی سخن را می بلعد و فرومیدهد. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ).
بلع. [ ب ُ ل َ ] ( ع ص ) مردبسیارخوار. پرخور. اکول. || ( اِ ) ج ِ بُلعة. ( منتهی الارب ). سوراخ بکره. و رجوع به بلعة شود.
بلع. [ ب ُ ل َ ] ( اِخ )( سعد... ) ( بصورت معرفه و غیرمنصرف ) منزل بیست وسوم از منازل قمر، و رقیب آن طرفه است و آن دو ستاره است بیرون جدی میان ایشان یک گز، و عرب آن را سعد بلع ازبهر آن خوانند که به نزدیک مقدم آن ستاره ایست خردتراز خود ذابح ، گویی که آن را به گلو فرومی برد. ( جهان دانش ). و آن یک شب مانده از کانون ثانی طلوع می کند و یک شب از ماه آب گذشته غروب می کند. ( از اقرب الموارد ). و گویند آن در وقتی که خداوند تعالی فرمود «یا أرض ابلعی مأک ( قرآن 44/11 )» طلوع کرد. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به سعد بلع در ردیف خود شود :
بلع ار نه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود.نظامی.

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع . ] (مص م . ) فرو بردن ، به گلو فرو بردن .

فرهنگ عمید

۱. = بلعیدن
۲. (اسم مصدر ) فروبردن غذا در گلو.

فرهنگ فارسی

فروبردن غذادرحلق، اوباریدن، بلعیدن
( مصدر ) فرو بردن اوباشتن اوباردن فرو خوردن بگلو فروبزدن : ( تمساح او را بلع کرد . )
منزل بیست و سوم از منازل قمر و رقیب آن طرفه ایست و آن دو ستاره است بیرون جدی میان ایشان یک گز و عرب آنرا سعد بلع از بهر آن خوانند که به نزدیک مقدم آن ستاره ایست خردتر از خود ذابح گویی که آنرا به گلو فرو می برد ٠ و آن یک شب مانده از کانون ثانی طلوع می کند و یک شب از ماه آب گذشته غروب می کند ٠

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)

ویکی واژه

فرو بردن، به گلو فرو بردن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تماس فال تماس فال احساس فال احساس فال عشق فال عشق فال آرزو فال آرزو