لغت نامه دهخدا
بیز. ( ترکی ، اِ ) درفش. ( از برهان ) ( جهانگیری ) ( رشیدی ). آلت پینه دوزی. ( یادداشت مؤلف ). آلت سوراخ کردن چرم برای رد کردن سوزن و نخ و دوختن :
سوزن هجوم ترا خلنده تر از بیز.خسرو دهلوی ( از انجمن آرا ).
بیز. [ ب ِ ] ( ترکی آذری ، اِ ) ظاهراً از کلمه بیس و بوسس آمده است که پارچه ای نفیس از کتان بوده است. ( یادداشت مؤلف ).
بیز. [ ب َ ] ( ع مص ) هلاک گردیدن و زنده ماندن ( از اضداد است ). ( از تاج العروس ) ( منتهی الارب ): بیوز؛ هلاک شدن. فلان لاتبیز ( صحیح : لاتتیز رمیته. تاج العروس )؛ یعنی زنده نمی ماند شکار زخم خورده او. ( منتهی الارب ) ( یادداشت مؤلف ). || منحرف شدن. ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).، بی ز. [ زِ ] ( حرف اضافه مرکب ) مخفف بی از. بدون ِ. خالی از :
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برأی و عقل خود اندیشه کن.مولوی.بی ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر تا بآسمان.مولوی.چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل
نی کثیرستش ز نور و نی قلیل.مولوی.بی ز استعداد بر کانی روی
بر یکی حبه نگردی محتوی.مولوی.بی ز دستی دستها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی.مولوی.بی ز ضدی ضد را نتوان نمود
و آن شه بی مثل را ضدی نبود.مولوی.بی ز مفتاح خدا این قرع باب
از هوا باشد نه از روی صواب.مولوی.