بی سامانی

لغت نامه دهخدا

بی سامانی. ( حامص مرکب ) بی نظمی. بی انتظامی. ( یادداشت مؤلف ). بی ترتیبی. بی نظامی. خلل. اختلال. ( یادداشت مؤلف ). || بی معیشتی. درویشی و مفلسی. ( ناظم الاطباء ). بی ساز وبرگی. || بی خانمانی. دربدری :
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.خاقانی. || پریشانی و بدبختی. ( ناظم الاطباء ). آشفته حالی. آشفتگی.آشفته حالی که از جنون و بی نظمی باشد : و از تهور و تهتک و بی سامانی ، اتباع بیشتر از او متنفر شدند و برگردیده و او را بازگذاشتند. ( تاریخ طبرستان ). || زنا. ( مجمل اللغه ).
- بی سامانی کردن ؛ فجور. ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان القرآن ).

فرهنگ معین

(حامص . )۱ - بی ترتیبی .۲ - درویشی . ۳ - بی خانمانی .

فرهنگ عمید

۱. بی نظمی.
۲. بینوایی.
۳. بی خانمانی.

ویکی واژه

بی ترتیبی.
درویشی.
بی خانمانی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال پی ام سی فال پی ام سی فال تماس فال تماس فال تاروت فال تاروت