تابدار

لغت نامه دهخدا

تابدار. ( نف مرکب ) بمعنی تابان و براق و روشن. ( آنندراج ). مشعشع. نورانی. درخشان :
دو گل را بدو نرگس آبدار.
همی شست تا شد گلان تابدار.فردوسی.و اینک از آن دو آفتاب ، چندین ستاره تابدار بیشمار حاصل گشته است. ( تاریخ بیهقی ).
خورشید تابدار به تدویر آسمان
از منظر حمل نظر افکند بر جهان.سوزنی.در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل.سوزنی.دلم ز پرتو نور است همچنان پر نور
که لوح سینه بود تابدار همچو بلور.خیالی. || بمعنی خمدار نیز آمده است چون زلف تابدار. ( آنندراج ). پیچیده : گیسوی تابدار. کمندی تابدار :
فغان من همه زآن زلف تابدار سیاه
که گاه پرده لاله ست و گاه معجر ماه.رودکی.کمندی ز ابریشم تابدار
یکی خرد سوهان بسی آبدار.فردوسی.گفتم نهی برین دلم آن تابدار زلف
گفتا که مشک ناب ندارد قرار و تاب. عنصری.قبائی زره برتنش تابدار
چوسیماب روشن چو سیم آبدار.نظامی.چونست عقیق آبدارت
و آن غالیه های تابدارت.نظامی.پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس.سعدی.خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند.حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 132 ).چشم او بی سرمه همچون چشم نرگس دلفریب
زلف او بی شانه همچون زلف سنبل تابدار.قاآنی. || قماشی است که نخش را تاب داده بافند. و آن دیر مدار بود وبیشتر در یزد بافند :
نیست جای جلوه کمخای هزل من به یزد
تابدار اینجا تحکم بر غریبی می کند.فوتی یزدی ( از آنندراج ).

فرهنگ معین

(ص فا. ) ۱ - تاب خورده ، پیچ خورده . ۲ - روشن ، درخشان .

فرهنگ عمید

تاب خورده، پیچیده، دارای پیچ وخم.

فرهنگ فارسی

تاب خورده، پیچیده، دارای پیچ وخم
۱- خم دار پیچیده زلف تابدار گیسوی تابدار. ۲- قماشی است که نخش را تاب داده بافند.

ویکی واژه

تاب خورده، پیچ خورده.
روشن، درخشان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم