لغت نامه دهخدا
شنیدند چون این سخن بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان.فردوسی.تو فرزند بیداردل رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.فردوسی.دو بیداردل مرد جنگی سوار
دمان با شکار آمداز کارزار.فردوسی.چنین گفت کای گرد بیداردل
بگفت بهو خیره مسپار دل.اسدی.و این دبیرفذ عاقلترین و ذکی ترین و بیداردل تر از همگان بودی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 49 ).
نامه ها پیش تو همی آید
هم ز بیداردل هم از برناس.ناصرخسرو.ارسطوی بیداردل را بخواند
وزین در بسی قصه با او براند.نظامی.نشمرده نفس سرنزند از جگر صبح
هر روز به بیداردلان روز حساب است.صائب.پس از یکچند چون بیداردل گشت
از آن گستاخ روئیها خجل گشت.نظامی.