لغت نامه دهخدا
بیست. ( فعل امر ) مخفف بایست. برپا شو. || درنگ کن. توقف کن. ( از برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از ناظم الاطباء ) :
این بگفتندو قضا می گفت بیست
پیش پایت دام ناپیدا بسیست.مولوی.عذر آوردند کای مادر تو بیست
این گناه از ما ز تو تقصیر نیست.مولوی.بسته هر جوینده را که راه نیست
بر خیالش پیش می آید که بیست.مولوی.رجوع به بیستادن شود.
بیست. ( ص ) آزاردیده و زیان یافته. ( ناظم الاطباء )
بیست. [ ] ( اِخ ) ابوسعید گفته گمان میکنم از قریه های ری باشد. ( از مراصد الاطلاع ).
بیست. [ ب َ ] ( اِخ ) شهری از نواحی برقه. ( از مراصدالاطلاع ) ( از معجم البلدان ).