بیمناک

لغت نامه دهخدا

بیمناک. ( ص مرکب ) ترسنده و خائف. ( فرهنگ نظام ). ترسناک. ( آنندراج ). جبان. ( ناظم الاطباء ). هراسناک. ( یادداشت مؤلف ) :
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز برونسو باد سرد و بیمناک.رودکی.یکی کار دارم ترا بیمناک
اگر تخت یابی اگر تیره خاک.فردوسی.- بیمناک کردن ؛ ترسناک کردن. هراسناک کردن :
زری کآدمی را کند بیمناک
چه در صلب آتش چه در ناف خاک.نظامی. || خطرناک. آکنده از خطر. پرخطر : و راه بیمناک نبود. ( تاریخ سیستان ).
پیر در آن بادیه بیمناک
داد بضاعت به امینان خاک.نظامی.من بیدل و راه بیمناک است
چون راهبرم توئی چه باک است.نظامی.رجوع به باک شود.

فرهنگ معین

(ص مر. ) ۱ - ترسنده ، بیم دارنده . ۲ - ترسناک .

فرهنگ عمید

۱. بیم دارنده، ترسنده.
۲. ترسناک، ترس آور.

فرهنگ فارسی

بیم دارنده، ترسنده، ترسناک، ترس آور
( صفت ) ۱ - ترسنده بیم دارنده . ۲ - ترسناک ترس آور.

ویکی واژه

ترسنده، بیم دارنده.
ترسناک.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم