لغت نامه دهخدا
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
وز برونسو باد سرد و بیمناک.رودکی.یکی کار دارم ترا بیمناک
اگر تخت یابی اگر تیره خاک.فردوسی.- بیمناک کردن ؛ ترسناک کردن. هراسناک کردن :
زری کآدمی را کند بیمناک
چه در صلب آتش چه در ناف خاک.نظامی. || خطرناک. آکنده از خطر. پرخطر : و راه بیمناک نبود. ( تاریخ سیستان ).
پیر در آن بادیه بیمناک
داد بضاعت به امینان خاک.نظامی.من بیدل و راه بیمناک است
چون راهبرم توئی چه باک است.نظامی.رجوع به باک شود.