بیزاری

لغت نامه دهخدا

بیزاری. ( حامص ) برائت : تبری ، تبرئه ؛ بیزاری از فام و عیب. براءة. ( یادداشت مؤلف ). تنصل ؛ از گناه بیزاری کردن. ( زوزنی ).
- بیزاری جستن ؛ تبری کردن. بیزاری جستن از فرزند؛ نفی اوکردن. ( یادداشت مؤلف ).
- بیزاری نمودن ؛ تبری جستن. بیزاری جستن.
|| در تداول امروز، کراهت. تنفر. نفرت و اشمئزاز. بی میلی.
- بیزاری گرفتن ؛ نفرت پیدا کردن. دور شدن. جدا شدن :
من نگیرم ز حق بیزاری
اگر ایشان ز حق بیزارند.ناصرخسرو. || دوری. جدایی. فراق :
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری.منوچهری.بیزاری دوستان دمساز
تفریق میان جسم و جان است.سعدی.به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت
حلال کردمت الا به تیغ بیزاری.سعدی. || جدایی. زدودگی :
فرخنده فال صدری و دیدار روی تو
منشور شادمانی و بیزاری غم است.سوزنی. || طلاق. ( یادداشت مؤلف ) :
زن بدخو را مانی که مرا با تو
سازگاری نه صوابست و نه بیزاری.ناصرخسرو.- بیزاری دادن ؛ طلاق گفتن. ( یادداشت مؤلف ) :
بیش احتمال جور و جفا بر دلم نماند
بیزاریم بده که نمیخواهمت صداق.سعدی. || طلاقنامه :
کنون از بخت و دل بیزار گشتم
بنام هر دو بیزاری نوشتم.( ویس و رامین ).- بیزاری نامه ؛ طلاق نامه. ( یادداشت مؤلف ). || آزادی. رهایی. دوری.
- برات بیزاری از آتش دوزخ ؛ آزادی نامه و فرمان آزادی از آتش جهنم. ( از یادداشت مؤلف ). برات آزادی و آزادنامه. ( ناظم الاطباء ).
|| برات پادشاهی. ( ناظم الاطباء ). || ناخوشی. ملال. ( آنندراج ). اذیت. آزار. || آزردگی. || بی عرضی. ( ناظم الاطباء ) || خشم. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || بدخویی. || بی پروایی. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. آزردگی.
۲. تنفر.

فرهنگ فارسی

۱ - بی میلی . ۲ - تنفر اشمئزاز .

فرهنگستان زبان و ادب

{aversion} [روان شناسی] احساس ضرورت اجتناب و دوری گزیدن از یک فرد یا شی ء یا موقعیت

دانشنامه عمومی

بیزاری (فیلم). «بیزاری» ( روسی: Ненaвисть ) فیلمی در ژانر وسترن است که در سال ۱۹۷۵ منتشر شد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم