دم زدن

لغت نامه دهخدا

دم زدن. [ دَ زَ دَ ] ( مص مرکب ) نفس زدن و نفس کشیدن. ( ناظم الاطباء ). تنفس. ( ترجمان القرآن ). فروبردن و برآوردن نفس :
اگرچه دلم دید چندین ستم
نخواهم زدن جز به فرمانْت دم.فردوسی.بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند از آنها به دم درکشید.فردوسی.سیه مژّه بر نرگسان دژم
فروخوابنید و نزد هیچ دم .فردوسی.روزه پیریست که از هیبت و از حشمت او
نتوان زد به مراد دل یک ساعت دم .فرخی.دم بر تو شمرده ست خداوند تو زیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است.ناصرخسرو.بازدهی بازپسین دم زدن
بی شک آن روز به ناکام و کام.ناصرخسرو.فعل شُش دم زدن است. ( ذخیره خوارزمشاهی ).و اگر آماس قوی باشد دم زدن مضاعف شود همچون دم زدن بچگان در گریستن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). حلقوم که راه دم زدن و آواز دادن است اندر پیش نهاده است... ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اگر دم زدن متواتر شود [ در ذات الریه ] لعاب اسپغول رقیق با جلاب جرعه جرعه می دهند...تا دم زدن به اعتدال بازآید. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
چنان بسان فرنجک فروگرفته مرا
که بود مردنم آسان و دم زدن دشوار.مختاری غزنوی.به وقتی که مردم در مسجد جامع درشده بودند مسجد بیکبار فرورفت و خلق بسیار در وی هلاک شد... و بعضی را بیرون آوردند و هنوز دم می زدند. ( تاریخ بخارای نرشخی ص 59 ).
سوی مرگ است خلق را آهنگ
دم زدن گام و روز و شب فرسنگ.سنایی.تا بوی مشک زلف تو یابد همی زند
دم از هزار روزن چون مجمر آفتاب.خاقانی.خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی
کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد.خاقانی.صبح فلک بین که بر موافقت جام
دم زد و بوی میَش ز کام برآمد.خاقانی.هر کسی در گوشه ای دم میزنند
لیک چون عیسی دمی کم می زنند.عطار.تو غره مشو که میزند دم
یک دم باشد ز نیست تا هست.کمال الدین اسماعیل.در قعر بحر محبت چنان غریق بود که مجال دم زدن نداشت. ( گلستان ).
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمر است.سعدی.هرکه چون صائب دلش گوهرشناس وقت شد

فرهنگ معین

(دَ. زَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - نفس کشیدن ، نفس تازه کردن . ۲ - حرف زدن . ۳ - ادعا کردن . ۴ - کنایه از: تأخیر کردن .

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - نفس کشیدن تنفس کردن . ۲ - تن زدن امتناع کردن . ۳ - صحبت کردن سخن گفتن : دم نزد . ۴ - لاف زدن .

ویکی واژه

نفس کشیدن، نفس تازه کردن.
حرف زدن.
ادعا کردن.
کنایه از: تأخیر کردن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم