جماع

لغت نامه دهخدا

جماع. [ ج ِ ] ( ع اِ ) جمع چیزی. || ( ص ) کلان. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ): قدر جماع ؛ دیگ کلان. || ( مص ) مجامعت. ( اقرب الموارد ). گرد آمدن با کسی. ( فرهنگ فارسی معین ). وطی کردن. نکاح. ( ربنجنی ). کنایه از نکاح است. ( مهذب الاسماء ). صحبت. مواقعه. مباضعة. نیک. رفث. وقاع. مباشرت. آمیزش. با هم پیوستن. و با لفظ دادن مستعمل. ( آنندراج ) :
ای خواجه زنت که شیوه ها انگیزد
هر لحظه جماعی دهدو بگریزد
گفتی که زنم چو پیشت آید برخیز
در پیش زن تو... من برخیزد.میرخسرو ( از آنندراج ).
جماع. [ ج ُ ] ( ع ص ) کلان. ( منتهی الارب ):قدر جماع. ( منتهی الارب ). رجوع به جِماع شود.
جماع. [ ج َم ْ ما ] ( ع ص ) جمع کننده. بسیار جمع کننده.
- جماع العقاقیر ؛ داروساز.
جماع. [ ج ُم ْ ما ] ( ع ص ، اِ ) هر چیز گرد و فراهم آمده. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || فراهم آمدنگاه اصل هر چیز. ( منتهی الارب ).
- جماع الناس ؛ مردم درآمیخته از هر قبیله. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

فرهنگ معین

(جِ ) [ ع . ] (مص ل . ) نزدیکی کردن مرد با زن .

فرهنگ عمید

نزدیکی کردن مرد و زن با یکدیگر، مقاربت.

فرهنگ فارسی

مقاربت، نزدیک شدن مردبه زن، باهم جمع شدن
( مصدر ) ۱- گرد آمدن با کسیموافقت کردن. ۲- نزدیکی کردن مرد با زن مقاربت کردن .
جمع کننده بسیار جمع کننده

ویکی واژه

نزدیکی کردن مرد و زن با یکدیگر؛ مقاربت. آمیزش.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم