لغت نامه دهخدا
جس. [ ج َس س ] ( ع مص ) دست بسودن. ( منتهی الارب )( تاج المصادر بیهقی ) ( ناظم الاطباء ). بسودن. ( المصادر زوزنی ). بدست سودن. ( آنندراج ). برماسیدن. لمس کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). لمس کردن و دست بسودن. ( از متن اللغة ). دست بسودن چیزی برای شناختن آن. ( از اقرب الموارد ). لمس با دست. لمس. اجتساس. ( یادداشت مؤلف ). || تیز نگریستن به چیزی. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). تیز نگریستن. ( آنندراج ). تیز نگریستن کسی را برای تبیین و مشخص کردن. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || تفحص کردن. ( آنندراج ). تفحص کردن از خبر. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). واپژوهیدن خبر. ( المصادر زوزنی ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( تاج المصادر بیهقی ). || نبض گرفتن. ( آنندراج ). نبض دیدن. ( یادداشت مؤلف ). || زمین را درنوردیدن. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || خبر گرفتن و امتحان کردن. ( از متن اللغة ). || نواختن اوتار به انگشت سبابه و ابهام بی مضراب. ( یادداشت بخط مؤلف ).
جس. [ ج َس س ] ( معرب ، اِ ) جَص . گچ. به پارسی گج خوانند و طبیعت وی سرد و خنک است ، چون به سرکه بسرشته و بر سر کسی که رعاف داشته باشد بمالند و طلا کنند خون بازدارد، چون بر شکستگی استخوان طلا کنند نافع بود.
جس. [ ج ِ ] ( ع صوت ) کلمه ای است که بدان شتر را زجر کنند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). اسم صوتی است که بدان شتر را زجر کنند. ( از اقرب الموارد ).