لغت نامه دهخدا
سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست
چاره عاشق بجز بیچارگی. سعدی.تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان
بردند گنج عافیت از کنج صابری.سعدی.هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود
تو چه یاری که چو دیک از تف دل جوش کنی.سعدی.تسلیم قضا شوم کز این قید
کس را به خلاص رهنمون نیست.سعدی.|| به زانو درآمدن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). || دست از جنگ کشیدن و خود را در اختیار دشمن قرار دادن.