رهنمون

لغت نامه دهخدا

رهنمون. [ رَ ن ُ / ن ِ / ن َ ] ( ص مرکب ) نماینده ٔراه. ( ناظم الاطباء ). نماینده راه که به تازیش هادی خوانند. ( شرفنامه منیری ). رهبر. راهبر. مرشد. راهنمون. راهنما. رهنمایی. ( یادداشت مؤلف ) :
چه گفتند در داستان دراز
نباشد کس از رهنمون بی نیاز.ابوشکور.همی رفت و پیش اندرون رهنمون
جهاندیده ای نام او شیرخون.فردوسی.خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن.منوچهری.چنین گفت گشتاسب با رهنمون
که روزی به پیشه نگردد فزون.اسدی.ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی
که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود.خاقانی.گر دیده بُده ست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من.؟ ( از سندبادنامه ص 325 ).|| ناخدا و ملاح. || بدرقه. || حاجب. || نقیب. ( ناظم الاطباء ). رجوع به راهنمون شود.

فرهنگ معین

(رَ نُ ) (ص فا. ) هادی .

فرهنگ عمید

راهنما، رهبر، آن که راهی را به کسی نشان داده و او را راهنمایی کند.

فرهنگ فارسی

رهبر، راهنمایی، راهی رانشان کسی دادن
( صفت ) دلیل هادی نماینده راه .
نماینده راه که با تازیش هادی خوانند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم