لغت نامه دهخدا
بدهم بهر یک نگاه رخش
گر پذیرد، دل مرا به فرخج.لبیبی. || ( ص ) زشت. نازیبا. ( برهان ) :
در زاویه فرخج و تاریکم
با پیرهن سطبر و خلقانم.مسعودسعد.یک جهان ناحفاظ و نابینا
در عبارت فرخج و نازیبا.سنایی.دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه طبع فرخج و مردارم.سوزنی.پیش درشان سپهر و انجم
این بود فرخج و آن تخجم.خاقانی ( تحفةالعراقین ص 122 ).رجوع به پرخج ، پرخش ، فرخش و فرخچ شود.