فرجی

لغت نامه دهخدا

فرجی. [ ف َ رَ ] ( اِ ) نوعی از قبای بی بند گشاد و در پیش آن بعضی تکمه افزایند و بیشتر بر فراز جامه پوشند. ( آنندراج ). بغلتاق. بغلطاق. بغطاق. ( یادداشت به خط مؤلف ) : هفت فرجی آوردند. ( تاریخ بیهقی ).
صوفیی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج
کرد نام آن دریده فَرَّجی
این لقب شد فاش زان مرد نجی.
مولوی ( مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 354-355 ).
ز چکمه و فرجی خرمی است قاری را
خنک تنی که وی از همبران خودشادست.نظام قاری ( دیوان البسه ص 40 ).
فرجی. [ ف َ رَ ] ( ص نسبی ) منسوب است به فرج که نام مردی است. ( سمعانی ).
فرجی. [ ف ُ رَ ] ( ص نسبی ) منسوب به فرج که نام قریه ای است. ( سمعانی ).
فرجی. [ ف َ رَ ] ( اِخ ) عبداﷲبن ابراهیم بن علی بن محمد فقیه ، مکنی به ابوبکر. ازمردم قریه فرج و شیخی صالح و پارسا بود. وی از ابوطالب حمزةبن حسین حدیث شنید. ابوالقاسم هبةاﷲبن عبدالوارث شیرازی از او روایت کند. ( از انساب سمعانی ).

فرهنگ معین

(فَ رَ ) (اِ. ) خرقه ، نوعی لباس بلند.

فرهنگ عمید

جامۀ ردامانندی که بر روی جامه های دیگر بر تن می کنند.

فرهنگ فارسی

خرقه، جامه ردامانندکه برروی جامه های دیگربرتن کنند
( صفت اسم ) نوعی جبه صوفیان .
عبدالله بن ابراهیم بن علی بن محمد بن فقیه مکنی به ابی بکر از مردم قریه فرج و شیخی صالح و پارسا بود .

ویکی واژه

شاید معرب از فرچی (یکبار ضبط شده در فرهنگ زمخشری بصورت فرشی)، و نهایتاً از یونانی باستان φᾶρος.
خرقه، نوعی لباس بلند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم