سربازی

لغت نامه دهخدا

سربازی. [ س َ ] ( حامص مرکب ) باختن سر. جانفشانی کردن.تا پای جان در رزم ایستادن. جان باختن :
در این منزل ز سربازی پناهی ساز خاقانی
که ره پر لشکر جادوست نتوان بی عصا رفتن.خاقانی.لشکر دیلم در آن حادثه پای بفشردند و سربازیها کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 46 ).
کار من سربازی وبی خویشی است
کار شاهنشاه من سربخشی است.مولوی ( مثنوی دفتر چهارم بیت 2964 ).ز سربازی در این گلشن چنان خوشوقت میگردم
که میریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را.صائب ( از آنندراج ).

فرهنگ عمید

۱. سپاهیگری.
۲. مربوط به سرباز: لباس سربازی.
۳. دلاوری، شجاعت.
۴. فداکاری، جانبازی.

فرهنگ فارسی

عمل و شغل سرباز ۱ - آمادگی برای فدا کردن سر و جان خویش در راه وصول به هدف . ۲ - سپاهگیری نظام . ۳ - دلاوری شجاعت
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم