لغت نامه دهخدا
خویشاوندان. [ خوی / خی وَ ] ( اِ مرکب ) ج ِ خویشاوند. ( ناظم الاطباء ). اقارب ، اُسرَه. حمیم. ( یادداشت مؤلف ) : پسرش عضد قوی تر آمد از پدر و خویشاوندان. ( تاریخ بیهقی ). بخویشاوندان کم از خویش محتاج بودن مصیبتی عظیم دان. ( قابوسنامه ). پس شعیب گفت ای خویشاوندان من اقرار آرید. ( قصص الانبیاء ). چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. ( قصص الانبیاء ). در آن عهد کی شیرویه خویشاوندان را می کشت دایه او را بگریزانید. ( فارسنامه ابن البلخی ). عترة؛ خویشاوندان نزدیک. ( دهار ).