خرش

لغت نامه دهخدا

خرش. [ خ َ ] ( ع مص ) خراشیدن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). مرحوم دهخدا این مصدر را تعریب مصدر خراشیدن فارسی دانسته اند. || کسب برای عیال خود کردن و طلب رزق نمودن.( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ): خرش لعیاله. || چوب سرکج بشتر زدن و آنرا بسوی خود کشیدن ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس )، منه : خرش البعیر. || ( ص ) مرد که خوابش نیاید. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خرش. [ خ َ رِ ] ( ع ص ) آنکه خوابش نیاید. خَرْش. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خرش. [ خ َ رَ ] ( ع اِ ) متاع فرومایه خانه. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از تاج العروس ). ج ، خُروش.
خرش. [ خ َ رَ ] ( اِ ) خر وحشی. گورخر. ( ناظم الاطباء ).
خرش. [ خ َ رِ ] ( اِ ) کسی که از روی هزل و مسخرگی بر وی خنده کنند. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). مسخره. دلقک. ( یادداشت بخط مؤلف ). || استهزاء. ریشخند. ( ناظم الاطباء ).
خرش. [خ ُ رُ ] ( اِ ) خروش. شور. غوغای با گریه. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرای ناصری ). || خار و خلاشه افکندنی و بکارنیامدنی.( برهان قاطع ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرای ناصری ).

فرهنگ معین

(خُ رُ ) (اِ. ) خروش .
(خَ ) [ ع . ] (اِ. ) متاع بی ارزش .

فرهنگ فارسی

( اسم ) بانگ و فریاد .
کسی که از روی هزل و مسخرگی بروی خنده کنند .

ویکی واژه

متاع بی ارزش.
خروش.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ورق فال ورق فال عشقی فال عشقی فال انبیا فال انبیا فال تک نیت فال تک نیت