یکدستی

لغت نامه دهخدا

یکدستی. [ ی َ / ی ِ دَ] ( ص نسبی ) منسوب به یکدست. مربوط به یکدست. || ( ق مرکب ) با یک دست. به وسیله یک دست : سنگ بدان بزرگی را یکدستی برمی دارد. ( از یادداشت مؤلف ).
- یکدستی زدن به کسی ؛ سخنی گفتن که مخاطب گمان کند تو از کار او آگاهی در صورتی که آگاه نیستی. گفتن چیزی که طرف اغفال شود و مکنون خود را افشاء نماید. ( یادداشت مؤلف ). مطلبی را که در صحت آن شک دارند به طور قاطع به کسی گفتن و بدین وسیله او را وادار به اعتراف کردن و اصل مطلب و صورت درست آن را از زبان طرف شنیدن. ( فرهنگ لغات عامیانه ).
- یکدستی گرفتن کسی را ؛ اهمیت ندادن. اهمیت نگذاشتن. ( یادداشت مؤلف ). او را بی اهمیت پنداشتن. کوچک و بی ارزش انگاشتن.
|| ( حامص مرکب ) یکسانی و یک وتیرگی و یک صورتی. یک نواختی. همواری. ( یادداشت مؤلف ). || اتحاد. همدلی : دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یکدستی مابدانند دندانهایشان کنده شود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219 ).

فرهنگ معین

( ~. دَ ) (اِمص . ) ۱ - اتحاد، یگانگی . ۲ - هماهنگی ، یک شکلی .

فرهنگ فارسی

۱- (صفت ) منسوب به یکدست ۲- بایکدست بوسیل. یکدست .یا یکدستی زدن به کسی . مطلبی را که در صحت آن شک دارند به طور قاطع به کسی گفتن و بدین وسیله او را وادار به اعتراف کردن و اصل مطلب و صورت درست آنرا از زبان طرف شنیدن . یا یکدستی گرفتن کسی را. اورابی اهمیت پنداشتن کوچک و بی ارزش پنداشتن .

ویکی واژه

اتحاد، یگانگی.
هماهنگی، یک شکلی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال احساس فال احساس فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال اعداد فال اعداد