لغت نامه دهخدا
با نان و پنیر خود قناعت می کن
تا بازرهی ز جور گردوی کنک.ابواسحاق اطعمه ( از آنندراج ).باز میویز فراوان به تنقل می خور
آن زمان از سر گردوی کنک مغز برآر.ابواسحاق اطعمه ( از آنندراج ).
کنک. [ ک ُ ن ُ] ( اِ ) قنق. بخور. لبان. کندر. ( از دزی ج 2 ص 495 ).