لغت نامه دهخدا
چوبه. [ ب َ / ب ِ ] ( اِ ) چوبی باشد که بدان خمیر نان را تنک سازند و معرب آن صوبج است. ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). آن آلت چوبین که بدان نان بمالند و در هندی آن را بیله نامند. ( شرفنامه منیری ). چوبکی باریک بقدر گزی یا کمتر که گلوله خمیر را پس از وردانه ( وردنه ) زدن و پهن کردن با این چوبک مالند. تیرک. شوبق. خشبةالخباز. ( تاج العروس ). در تداول گناباد خراسان چوه هم گویند و آن چوب لوله شکلی است که بدان خمیر نان روغنی را گرد کنند تا بحد ممکن منبسط و گسترده شود و سپس آن را روی نان بندگسترند و به تنور بندند تا پخته شود. مرمک. چوبه نان. ( دهار ). ملطاط. چوبه نان پز. ( منتهی الارب ). ملطاء. ( یادداشت بخط مؤلف ). اخلو ( در تداول مردم قزوین ). || زخمه. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا )( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). مضراب. ( ناظم الاطباء ). رجوع بمضراب و زخمه شود. || چوبدستی. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). عصا. ( ناظم الاطباء ). چوبک. ( فرهنگ فارسی معین ). || تازیانه. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ).
- چوبه دار؛ چوبی که گناهکاران را از حلق بدان آویزند و بکیفر رسانند. صلیب.چوب دار. دار. ( یادداشت مؤلف ):
کانی که عقیقی ندهد سنگ سیاه است
نخلی که بباری نرسد چوبه دار است.شانی تکلو ( از آنندراج ). || چوبک. چوبه اشنان. چوبک اشنان. بیخ آذر بویه است که نیز چوبک گویند. بیخ مریم یک نوعی از آنست که پلاس و گلیم شوی هم گویند. ( یادداشت مؤلف ). گیاهی از تیره قرنفلیان. ( فرهنگ فارسی معین ). چقان ( درتداول مردم قزوین ). رجوع به چوبک شود.
- چوبه شتر؛ جل شتر. ( ناظم الاطباء ).
|| ( اِ ) ( از: چوب + هاء ) این کلمه گاه با معدود اعداد کلمه تیر بکار رود، چون: یک چوبه تیر و دوچوبه تیر:
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر.فردوسی.سپه چار بار از یلان صدهزار
همه گرد و شایسته کارزار
به یک چوبه تیر تو گشتند باز
برآسود ایران ز گرم و گداز.فردوسی.بزد هم بر آن گونه ده چوبه تیر
بر او آفرین کرد برنا و پیر.فردوسی.