پیرزال

لغت نامه دهخدا

پیرزال. ( ص مرکب ، اِ مرکب ) پیر فرتوت سفیدموی. پیر زر. پیرزن فرتوت .خوزع. ( منتهی الارب ). پیره زال. ( شعوری ) :
این پیرزال گول زند زن را
از این زباله درهم و دینارش.ناصرخسرو.ملک الموت من نه مهستی ام
من یکی پیرزال محنتیم.سنائی.او جمیل است و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیرزال.مولوی.اگر پیرزالی و گر پور زال
بدستان نمانی شوی پایمال.سعدی.- پیرزال موسیاه ؛ کنایه از دنیا و روزگار باشد.( انجمن آرا ) :
آن پیرزال موسیه بس نوجوان سازد تبه
بهر فریب دیگران رویش همان انور نگر.( از انجمن آرا ).

فرهنگ عمید

پیر فرتوت، پیر سفیدمو. &delta، بیشتر دربارۀ زنان می گویند.

فرهنگ فارسی

است، پیرفرتوت، پیرسفیدمو، بیشتردرباره زنان
پیر فرتوت سفید موی پیر زر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال نخود فال نخود فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال مکعب فال مکعب