پوشی

لغت نامه دهخدا

پوشی. ( اِ ) جامه ای که از آن عمامه و شال کمر میکرده اند :
قاری ، مصنفات تو بر پوشی و برک
هر جا رفوگران هنرور نوشته اند.نظام قاری ( دیوان البسه ).دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها.نظام قاری ( دیوان البسه ).این سرکشی که در سر پوشی مصری است
کی دست کوتهم بمیانش کمر شود.نظام قاری ( دیوان البسه ).نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند.نظام قاری ( دیوان البسه ).میان شدّه و معجر خصومتی افتاد
چنانکه پوشی و دستار را مقالات است.نظام قاری ( دیوان البسه ).تا چند کنی پوش ز پوشی کسان
از جامه عاریت نشاید برخورد.نظام قاری ( دیوان البسه ).بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد
یک نکته از این دفتر گفتیم و همین باشد.نظام قاری ( دیوان البسه ).بس که بر کوه و کمر سر زده پوشی میان
هیچ واقف نشد از معنی پشمین شلوار.نظام قاری ( دیوان البسه ).

فرهنگ عمید

پارچه ای که از آن شال سر و کمر می ساخته اند: تا چند کنی پوش ز پوشی کسان / از جامهٴ عاریت نشاید برخورد (نظام قاری: لغت نامه: پوشی ).

فرهنگ فارسی

( صفت اسم ) پارچه ای که از آن عمامه و شال کمر میساختند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم