لغت نامه دهخدا
فرس کشته از بس که شب رانده اند
سحرگه خروشان و وامانده اند.سعدی. || عاجز شدن. درماندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || پس افتادن از دیگران در کاری. ( آنندراج ). در دنبال ماندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). عقب افتادن :
چنان رفت و آمد به آوردگاه
که واماند از اووهم در نیمراه.نظامی.ارسطو چو واماند از آن آفتاب
از ابر سیه بست بر خود نقاب.نظامی. || بازماندن. عقب افتادن. دور شدن. منحرف شدن :
نظامی بیش از این راز نهانی
مگو تا از حکایت وانمانی.نظامی. || تردید حاصل کردن. مردد شدن. ( ناظم الاطباء ). متحیر شدن. تعجب کردن. از تعجّب برجای ماندن. از حیرت متوقف شدن. تأمل کردن :
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و واماند.نظامی.ز آن سبب کاندر شدن واماند دیر
خاک را می کند ومی غرید شیر.مولوی. || کوتاهی کردن رای و اندیشه. ( ناظم الاطباء ). || باز ایستادن. منصرف شدن. منحرف شدن :
به هرچ از راه وامانی چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا.سنائی.زآنکه از بانگ و علالای سگان
هیچ واماندز راهی کاروان.مولوی. || توقف کردن. بازایستادن. ( ناظم الاطباء ). متوقف شدن. ماندن :
ز بی آلتی وا نماندم به کنج
جهان باد و از باد ترسد ترنج.نظامی. || متوقف کردن. نگه داشتن. بازداشتن :
نگذاری اگر چنین که هستم
وامانمت آنچنان که هستی.خاقانی. || محروم ماندن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
بدان صید وامانده ام زین شکار
که یک دل نباشد دلی در دو کار.نظامی.حاش اگر امسال ز حج وامانم
نه قصورمن و تقصیر تو حاشا شنوند.خاقانی.نغمه دیگر رسید آگاه باش
تا از آن هم وانمانی خواجه تاش.