لغت نامه دهخدا
مجلس وعظرفتنت هوس است
مرگ همسایه واعظ تو بس است.سنائی.هوس فضول به خاطر ایشان راه یابد. ( کلیله و دمنه ).
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.خاقانی.خاک بیزان هوس بی روزی اند
چشم و دل زین خاکدان دربسته به.خاقانی.در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره.نظامی.مرا چون مخزن الاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی.نظامی.معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کآتش زده ست اندر هوس.مولوی.پیرمردی زن جوان می خواست
گفتمش ترک این هوس خوشتر.ابن یمین. || شهوت. ( ناظم الاطباء ). خواهش نفسانی. مقابل اراده عقلانی:
جست از جایگه آنگاه چو خناسی
هوس اندر سر و اندر دل وسواسی.منوچهری.یاد بتان تا کی کنم فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم.خاقانی.گر تو به هوس جمال او خواهی
او در طلب و هوس نمی آید.عطار.عنفوان شبابم غالب و هوی و هوس طالب. ( گلستان ).
ترک دنیا ز شهوت است و هوس
پارسایی نه ترک جامه وبس.سعدی.غزل از روی هوس بود و مدایح ز طمع
نه طمع ماند کنون در دل تنگم نه هوس.ابن یمین. || عشق:
هست بر عاشق پوشیده چنانک
کس خمار هوسش نشناسد.خاقانی.تا به امروز مرا در سخن این شور نبود
که گرفتار نبودم به کمند هوسی.سعدی.به هرچه درنگرم پیش روی، او بینم
که دید در همه عالم بدین صفت هوسی.