همگی

لغت نامه دهخدا

همگی. [ هََ م َ / م ِ ] ( ضمیر مبهم ، ق ) تمامی و همه. ( از غیاث ). جملگی. کلاً. یکسر. یکسره. ( یادداشت مؤلف ) : جبرئیل بیامد و پری بزد قصر ملک و همه حشم را بر زمین فروبرد و همگی هلاک شدند. ( قصص الانبیاء ).
خیز نظامی نه گه خفتن است
وقت به ترک همگی گفتن است.نظامی.شاه بدان صید چنان صید شد
که ش همگی بسته آن قید شد.نظامی.

فرهنگ معین

(هَ مِ ) (حامص . ) کلیت ، تمامی .

فرهنگ عمید

۱. همه.
۲. به تمامی، جملگی، کلی.
۳. تمامِ یک چیز، کل.

فرهنگ فارسی

همه، تمامی، جملگی، کلی
کلیت : آن ( حمد ) حق وسزای الله است بهمگی آن و تمامی آن .

ویکی واژه

تمامی، جملگی.
همه، کلیت، تمامی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم