منعدم. [ م ُ ع َ دِ ] ( ع ص ) نیست شونده. ( غیاث ) ( آنندراج ) . نیست و نابود شونده و نیست و نابود و پایمال و زیر و زبر و ناپدید و معدوم و برطرف گشته و ویران و خراب شده و تباه گشته و ضایع و نایاب. ( ناظم الاطباء ). - منعدم شدن ؛ نابود شدن. نیست شدن. معدوم شدن : نفس... جوهری است قایم به ذات خویش نه جسم و نه جسمانی پس فنا بر او نبود و به انحلال ترکیب بدن ، منعدم نشود. ( اخلاق ناصری ). - منعدم کردن ؛ محو کردن و خراب کردن و نابود کردن و معدوم ساختن و برطرف کردن وویران ساختن. ( ناظم الاطباء ). - منعدم گردیدن ؛ منعدم شدن : نفس جوهر باقی است که به انحلال بدن فانی و منعدم نگردد. ( اخلاق ناصری ). گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم.سعدی.رجوع به ترکیب قبل شود.
( اسم ) نیست شونده نابود گردنده توضیح مولف غیاث آرد : [ در خیابان نوشته که بعضی گویند این لفظ غلط است و صحیح معدوم . ظاهر آنست که انفعال قبول فعل میخواهد و عدم چیزی نیست که شیئی آنرا قبول کند و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که انعدام لفظ غلط است چرا که باب انفعال مختص بعلاج و تاثیر است مگر استعمال آن بسیار است . ] در المنجد آمده : [ المنعدم مایساوی صفرا . ]