لغت نامه دهخدا
- منقبض شدن ؛ گرفتگی پیدا کردن. آژنگ گرفتن. روی درهم کشیدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منقبض گردیدن ؛روی درهم کشیدن. مکدر شدن. دلگیر شدن :
منقبض گردند بعضی زین قصص
زآنکه هر مرغی جدا دارد قفص.مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 248 ). || تنگ بسته شونده. ( غیاث ) ( آنندراج ). تنگ بسته شده. ( ناظم الاطباء ). || ستبر و غلیظ :
آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار
آب بینی منقبض وآب دهانت نوش بار.سنائی ( دیوان چ مصفا ص 141 ).