منجو

لغت نامه دهخدا

منجو. [ م َ ج ُوو ] ( ع ص ) بریده. ( منتهی الارب ). بریده و قطع شده. ( ناظم الاطباء ). || رهیده. ( منتهی الارب ). رهیده. رسته شده. ( از ناظم الاطباء ).
منجو. [ م َ ] ( اِ ) عدس. ( ناظم الاطباء ). مرجو است که به عربی عدس گویند.( از لسان العجم شعوری ج 2 ورق 357 الف ) :
بادناک آمد نخود و هم فطیر
دجر و ماش و فول و منجو هم شعیر.حکیم شیرازی ( از لسان العجم ایضاً ).|| انبه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).رجوع به انبه شود.

فرهنگ فارسی

بریده . بریده و قطع شده .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم