مفلح

لغت نامه دهخدا

مفلح. [ م ُ ل ِ ] ( ع ص ) رستگار. ( دهار ). نیکبخت. ( مهذب الاسماء ). پیروزی یابنده و رستگار. ( آنندراج ). رستگار و پیروزمند. ( ناظم الاطباء ). ج ، مفلحین : فأمّا من تاب و آمن و عمل صالحاً فعسی ̍ أن یکون من المفلحین. ( قرآن 67/28 ).
می گزندش تا ز ادب آنجا رود
در مقام اولین مفلح شود.مولوی ( مثنوی چ خاور ص 142 ).

فرهنگ معین

(مُ لِ ) (اِ فا. ) رستگار.

فرهنگ عمید

رستگار، پیروز.

فرهنگ فارسی

رستگار، پیروز
( اسم ) ۱ - رستگار شونده . ۲ - پیروز شونده . ۳ - ( صفت ) رستگار . ۴ - پیروز جمع : مفلحین .
رستگار پیروزی یابنده و رستگار

فرهنگ اسم ها

اسم: مفلح (پسر) (عربی) (تلفظ: mofleh) (فارسی: مفلِح) (انگلیسی: mofleh)
معنی: رستگار، پیروز، نیکبخت

دانشنامه عمومی

عبدالرحمان بن مفلح معروف به مُفلِح یکی از سرداران حکومت عباسیان بود. او در سال ۲۵۳ هجری برای سرکوب حسن بن زید راهی طبرستان شد و توانست آن سرزمین را فتح کند ولیکن موفق به کشتن داعی کبیر، حسن بن زید، نشد و برهمین اساس پس از بازگشت وی به عراق آن نواحی بدست علویان طبرستان افتاد.
دلیل آن بازگشت چنین بود که در ماه جمادی الآخر سال ۲۵۵ قمری، پیغامی از گرگان به دست مفلح رسید. این پیام موجب شد مفلح به سامرا بازگردد؛ زیرا خلیفهٔ پیشین، المعتز بالله عباسی، درگذشته بود و مهتدی بر تخت نشسته بود. خلیفهٔ جدید فرمان داد که همهٔ نیروهای نظامی عباسیان به عراق بازگردند تا بتواند با «صاحب الزنج» در بصره مقابله کند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم