لغت نامه دهخدا مزبق. [ م ُ زَب ْ ب َ ]( ع ص ) مطلی به جیوه. سیم مزبق ، نقره اندوده به جیوه. مزأبق. رجوع به مزأبق شود. || مجازاًآدم ریاکار و دورو. ( یادداشت لغت نامه ) : رفت و رنگ زمانه پیش آوردتا کشد خواجه مزبق را.خاقانی.