مبضع

لغت نامه دهخدا

مبضع. [ م ِ ض َ ] ( ع اِ ) نشتر. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( ناظم الاطباء ). نشتر فصاد. ( آنندراج ) ( غیاث ). نشتر که بدان رگ زنند. ( از محیطالمحیط ) ( از اقرب الموارد ). نیش را به تازی مبضع گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). نیش. رگ زن. تیغ. مفصد. و آن آلتی است که بدان رگ گشایند. نیشتر. نشتر. تیغ فصاد. تیغ رگ زن. مشرط. مشت. تیغ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و اگر غشاء غلیظ بود میانگاه آن به مبضعی بشکافند و اگر گوشت فزونی بود به مبضع آن را ببرند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
کوزه فصاد گشت سینه او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او.خاقانی.شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت
طشت کرده سرنگون خون ازدکان انگیخته.خاقانی.|| چاقو و قلمتراش. ( ناظم الاطباء ). کارد : و کان [ ابقراط ] قلیل الا کل بیده ابدا اما مبضع و اما مِروَد. ( عیون الانباء ج 1 ص 28 ). || کاردی که سراج بدان چرم آرایش می کند. ( ناظم الاطباء ). کاردی که بدان چرم را شکافند. ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ).
مبضع. [ م ُ ض ِ ] ( ع ص ) آنکه مال و اسباب را جهت فروش حمل میکند. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).

فرهنگ معین

(مِ ضَ ) [ ع . ] (اِ. ) نشتر فصاد.

فرهنگ عمید

چاقوی جراحی، نیشتر.

فرهنگ فارسی

( اسم ) نشتر فصاد : شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت طشت کرده سرنگون خون ازدکان انگیخته . ( خاقانی )
آنکه مال فروشی حمل کند

ویکی واژه

نشتر فصاد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال ماهجونگ فال ماهجونگ فال ای چینگ فال ای چینگ