لئام

لغت نامه دهخدا

لئام. [ ل ِ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ لئیم. ( منتهی الارب ). فرومایگان. ناکسان :
عاشق مردمی و نیک خوئیست
دشمن فعل زشت و خوی لئام.فرخی.محال باشد اگر مر کریم را به طمع
ثنای بی خردان ولئام باید کرد.ناصرخسرو.آزاده و کریم بیالاید از لئیم
چون دامن قبات نپوشانی از لئام.ناصرخسرو.هواخواه او گشته از جان و دل
صغار و کبار و کرام و لئام.سوزنی.مدحت از گفتار شاعر محمل صدق است و کذب
صدق در حق کرام و کذب در حق لئام.سوزنی.قدر محیط کفت جهان چه شناسد
کو به سراب کف لئام برآمد.خاقانی.گفت اگر چه یافتم عمری تمام
هرگزم عشقی نبوده ست ای لئام.عطار ( از مصیبت نامه ).ای خدا رسوا کن این لاف لئام
تا بجنبد سوی ما رحم کرام.مولوی.صوفئی باشد بنزد این لئام
الخیاطة واللواطة والسلام.مولوی.آن یکی میگیر و این می هل ز دام
و آن دگر را صید میکن چون لئام.مولوی.و اهل کرم از اهل لئام و محامد از مذام و فاضل از مفضول جدا نشدی. ( تاریخ قم ص 11 ).

فرهنگ معین

(لِ ) [ ع . ] (ص . ) جِ لئیم ، فرومایگان .

فرهنگ عمید

= لئیم

فرهنگ فارسی

( صفت ) جمع لئیم فرومایگان : محال باشد گر مر کریم را بطمع ثنای یخردان و لئام باید کرد . ( ناصر خسرو .۱٠۸ )

ویکی واژه

جِ لئیم ؛ فرومایگان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم