لغت نامه دهخدا
قدم زدن. [ ق َ دَ زَ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از راه رفتن. ( آنندراج ). آهسته راه رفتن نه برای کاری بلکه تنها برای گشتن. راه رفتن که قصدی در آن جز خود راه رفتن نباشد :
مردیم یک نگاه به پرسش قدم نزد
صد جان فدای چشم تو خوش بی مروت است.ظهوری ( از آنندراج ).خضر پنداری قدم زد در همه روی زمین
یا مسیحا در دماغ خاک بادی در دمید.امیرخسرو ( از آنندراج ).- قدم برون زدن از خود ؛ خارج شدن از خود. خودی را ترک گفتن. ترک خودی کردن :
سعدی ز خودبرون شو گر مرد راه عشقی
کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد.سعدی.