لغت نامه دهخدا
طعمه میجوئی اوست رائد تو
راه می پوئی اوست قائد تو.اوحدی.ج ، قُوّاد، قادَه ، قُوّد. || سرهنگ. ( مهذب الاسماء ). سردار فوج. رئیس. امیر لشکر. || بینی کوه. || کوه دراز بر روی زمین. || ( اِخ ) ستاره ای است ، یعنی ستاره نخست از سه ستاره بنات النعش صغری. دومی آنها را عناق و نزدیک آن ستاره صیدق و سُهی است و سومی آنها را حَور خوانند. ( منتهی الارب ). آنکه بر سر دنباله است ازاین سه ( بنات النعش ) و از نعش دورتر آن را قائد خوانند. ( التفهیم بیرونی ).
قائد. [ءِ ] ( اِخ ) ده مخروبه ای است از دهستان پشتکوه بخش اردل شهرستان شهرکرد. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10 ).