فرهی

لغت نامه دهخدا

فرهی. [ ف َرْ رَ ] ( اِ ) فره. فر. خوره. ( یادداشت بخط مؤلف ). فرّ و شان و شوکت و شکوه و عظمت و افزونی داشتن. ( برهان ) :
به مردی ودانایی و فرهی
بزرگی و آیین شاهنشهی.فردوسی.همیشه به پیروزی و فرهی
کلاه بزرگی و تاج مهی.فردوسی.بدان تا رساند به شاه آگهی
که گرسیوز آمد ابا فرهی.فردوسی.سوی رومیه باز با فرهی
شد و کرد با کاروان همرهی.اسدی.- بافرهی ؛ باشکوه. باعظمت. بافرّ :
چو آمد به کاووس شاه آگهی
که آمد سیاووش بافرهی.فردوسی.سوم هفته در جایگاه مهی
نشست اندر آرام بافرهی.فردوسی.- فرهی دادن ؛ شکوه و پیروزی دادن :
چو پیروزگر فرهی دادمان
در بخت پیروز بگشادمان.فردوسی.|| ( ص ) دارای افزونی. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(فَ رَّ ) (حامص . ) ۱ - دارای فره بودن . ۲ - شوکت ، جلال .

فرهنگ عمید

۱. دارای فره بودن.
۲. فروشکوه، شوکت و جلال: به مردی و دانایی و فرّهی / بزرگی و آیین شاهنشهی (فردوسی: ۷/۲۳۵ ).

فرهنگ فارسی

دارای فره بودن، فروشکوه، شوکت وجلال
۱ - دارای فره بودن ۲ - شان شوکت .

فرهنگ اسم ها

اسم: فرهی (پسر) (فارسی) (تلفظ: farra(e)hi) (فارسی: فَرهي) (انگلیسی: farrahi)
معنی: فرّ و شأن و شکوت و شکوه و عظمت، فره، فر، خوره

ویکی واژه

فرّهی
دارای فرّه بودن. شوکت، جلال. همش داد و هم دین و هم فرّهی/ همش تاج و هم تخت شاهنشهی «فردوسی»
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال اعداد فال اعداد فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال پی ام سی فال پی ام سی فال مارگاریتا فال مارگاریتا